وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

تولد مه سما

روز چهارشنبه 18 دی ماه خاله زهرا برا دخترش مه سما جون تولد گرفته بود و مارو هم دعوت کرده بود شب قبل از تولد رفتیم بیرون یه آویز لباس دیدم که بر عکس بقیه بصورت عمودی بود و کلی خوشحال شدم از اینکه تو بالکن جای کمتری اشغال میشه بخاطر همین خریدمش و اوردمش خونه اما بر عکس بقیه باید سر هم میشد چون بابا اونشب کلاس داشت و دیر میومد شروع کردم به سر هم کردنش که آخرای کار یکی از میله هاش در رفت و خورد رو انگشت کوچیکه پام چنان ضعفی منو گرفت که نگو ولی چشمتون روز بعد نبینه یک لحظه دیدم تمام صندل پام پر خون شد هی به وانیا میگم مامانی برو درو باز کن به الهام ( دختر همسایه روبرومون ) بگو بیاد اونم چسبیده به من و گریه میکنه خلاصه به مکافاتی تا در ورودی خودمو...
26 دی 1392

مهمونی خونه آزاده و شیما جون

و اما اولین روز از بیست و ششمین ماه زندگی وانیا با مهمونی شروع شد اونم مهمونی خارج از شهر تهران رفتیم خونه آزاده جون رفتنی مزاحم یاسمن جون بودیم و برگشتنی به سهیلا جون زحمت دادیم دست جفتشون درد نکنه خیلی روز خوبی بود و خوش گذشت مخصوصا که یه مهمون ویژه هم داشتیم و اونم کسی نبود جز نیر عزیزم ولی بازم باید گله کنیم که بدون آرین اومده بود صبح ساعت 8 بیدار شدیم و حاضر شدیم ساعت 9 از خونه زدیم بیرون و بعد از ظهر هم حدودای 7 رسیدیم خونه سه شنبه هم خاله مریم مامان هانا دعوت کرده بود که موفق نشدیم بریم ولی از همین جا میگیم مریمی دوست داریم چهارشنبه هم رفتیم خونه خاله شیما برای اولین جلسه صندوق خیلی خوش گذشت ساعت 3.30 یه آژانس گرفتیم رفتیم دنبال هدیس ...
4 دی 1392
1